شعر با تیر غمت حاجت تیر دگرم نیست از شهریار
دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۰۰ ب.ظ
در کُشتن من دست میازار بمیرم
وز بُغض گلو این همه مفشار بمیرم
در کُشتن من دست میازار که خواهم
در پای تو خود سر نهم و زار بمیرم
با تیر غمت حاجت تیر دگرم نیست
ای سخت کمان دست نگه دار بمیرم
گفتی: " به تو گر بگذرم از شوق بمیری "
قربان قدت ... بگذر و بگذار بمیرم
جان بر سر دست آمدم، ابرو به اشارت
انگار که تیغ است، فرود آر بمیرم
در رقص چو شمعم، مکُش از دامن و بگذار
بگذارم و خود عاقبت کار بمیرم
تا گَرد ملالی به دلم از تو نماند
اشکی دو سه از دیده فرو بار بمیرم
هر زخم زدی حسرت زخم دگرم بود
این بار نمردم، که دگر بار بمیرم
ترسم به سر خاک من آیی و بگریی
عهدی کن و " نادیده ام انگار " بمیرم
ای دل چو رخ دوست ببینی به مقابل
جانی ست امانت به تو بسپار بمیرم
شهری به تو یار است و من غمزده باید
در شهر تو، بی یار و پرستار بمیرم