داستان کوتاه تلاش
سه شنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۰۰ ب.ظ
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !
پرسیدند :
چه می کنی ؟
پاسخ داد :
در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم ...
گفتند :
حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد
گفت شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خداوند می پرسد :
زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟
پاسخ میدم :
" هر آنچه از من بر می آمد !! "