حتی یک شیشه عطر به یادگار ندادم؛
که به خود بگویم به آن علت بی من در شهر قدم میگذاری ..
حتی یک شیشه عطر به یادگار ندادم؛
که به خود بگویم به آن علت بی من در شهر قدم میگذاری ..
در کشور اسپانیا مسابقه ای است به اسم گاوبازی،
می دانید در انتها جایزه اول به چه کسی تعلق می گیرد؟
به کسی که نسبت به حمله گاو، بهترین جاخالی ها را داده، نه به آن کسی که با گاو درگیر شده !!
در زندگی هم وقتی گاوی به سمتتان می آید،
حتما کنار بکشید !!
درگیری با گاوهای زندگی بی فایده است !! ..
زمان زیادی گذشت .. فهمیدم همیشه اونی که میخوای نمیشه ..
فهمیدم که بی تفاوتی بزرگترین انتقامه ..
تنفـــر یه نوع عشقِ .. دلخوری و ناراحتی از میزانِ اهمیته ..
غـرور بزرگترین دشمنه .. خدا بهتـــــرین دوسته ..
سلامتــی بالاترین ثـروتـه .. آسایش بهترین نعمته ..
فهمیدم رفتــن همیشه از روی نفــرت نیست ..
هرکی زبونش نرمه دلش گرم نیست ..
هرکی اخلاقش تنده، جنسش سخت نیست ..
ظاهر دلیلی بر باطن نیست ..
فهمیدم کسی موظف به آروم کردنت نیست ..
فهمیدم جنگ کردن با بعضی ها اشتباه محضِ ..
فهمیدم خیلی موقع ها خواسته هات، حتی با گریه و التماس انجام شدنی نیست ..
فهمیدم گاهی اوقات توی اوجِ شلوغی، تنهایی ..
من فقط یکمی خسته ام ..
بعضی مواقع فکر میکنم (!!)
انقدر دارم برایِ زندگی میجنگم،
که وقتی برای " زندگی کردن ندارم " ..
زنِ زندگی به اونی میگن که
وقتی بره جلو آینه، بخـواد آرایش کنه !!
دخترش از خوشحالی جیغ بزنه
بگه " آخ جوون بابا داره میاد " !!
نه اینکه بپرسه مامان کجا داریم میریم؟؟
مادرم هیچوقت به من نگفت دوستم دارد، وقت نداشت، دستش همیشه بند بود !!
بند بستن بند کفش های من که گره زدن بلد نبودم
دستش بند دکمه های روپوش مدرسه ام بود
بند مشق های خواهرم ..
من اما دوست داشتنش را، زنگ های تفریح در سیب قرمزی که ته کیفم گذاشته بود
گاز می زدم ..
هرشب در فنجان قهوه ات نصف قاشق سیانور میریزم، لبخند که میزنی می گویم:
قهوه ات سرد شد .. بگذار عوضش کنم !
این کار هر شب من است، سالهاست که میخواهم تو را بکشم،
اما لبخندت را چه کنم؟ ..
منطقِ پاییز،
مثلِ بی منطقیِ زنی است
که وقتی دارد از زندگی مردی می رود،
موهایش را رنگ می کند !!
بی ارزش ترین نوع افتخار،
افتخار به داشتن ویژگی هایی که خود انسان توی داشتنشون هیچ نقشی نداشته،
مثل چهره، قد، رنگ چشم، ملیت، ثروت خانوادگی و ..
" از چیزهایی که خودت به دست آوردی حرف بزن " ..
همه آنهایی که مرا می شناسند،
می دانند چه آدم بی صبری هستم ..
و همه آنهایی که تو را می شناسند،
لعنت به همه آنهایی که تو را می شناسند ..
باران که می بارد ..
یک نفر با لبخندی، نفس عمیق می کشد و می گوید:
وای چه بوی خوشی می آید ..
و یک نفر با چشمانی خیس تر از خیابان،
کارتون هایش را جمع می کند و می گوید:
خدایا، تمام زندگی ام خراب شد ..
رفتن، همیشه رفتن نیست !!
گاهی نشستهای روی مبل،
لیوان چای را گرفتهای دستت
و حتی شاید در جواب حرفهای کسی سر تکان میدهی
شاید هم سر کلاس باشی
یا حتی ..
مهم نیست
وقت رسیدن که برسد،
خودت میفهمی نه بال لازم است، نه بلیت هواپیما و یا اتوبوس ..
هنوز نشستهای سر کلاس،
هنوز چای مینوشی ..
فقط تو دیگر نیستی،
کسی نخواهد فهمید، ولی
تو از خودت کوچ کردهای ..
تصور می کردم،
تو جایگزین تمام نداشته های منی
و این بزرگترین اشتباهم بود ..
تو تمام آن چیزی هستی که
می توانم داشته باشم ..
بعضی اوقات، توی خیلی از وضعیت ها، خیلی چیزها دست من و تو نیست ..
توی اون موقع، فقط باید ساکت موند؛
ساکت موند و تحمل کرد ..
تحمل کرد تا شاید اوضاع درست شه،
ولی بعضی وقت ها تحمل کردن واقعا سخته ..
بسیار سال گذشت، تا فهمیدم آنکه در خیابان میگرید، از آنکه در گورستان میگرید بسیار غمگینتر است.
سالها گذشت،
و من از خیابانهای بسیار و از گورستانهای بسیاری گذشتم،
تا خوب بفهمم؛
آنکه حتی در خلوت خانه خویش، نمیتواند بگرید از همه اندوهناکتر است ..
همیشه هم که نباید به مشکلات خندید ..
میشه هم مدام نبش قبرشون کرد ..
یا باهاشون روی جدول هایی که حل نمیشن قدم زد،
گاهی هم میشه سکوت کرد ..
گاهی هم میشه خسته یا به قولی افسرده بود ..
و امان از این گاهاًهای تکراری ..
به قول دوستی که علاقه ای هم به نویسندگی داشت،
نیاز به بارندگی " حس " میشه،
حتی توی این سرمای زَمهَریر ..
و من گیر کردم در چند سال گذشته،
حالم هم که تبدیل به پارادوکسی لاینحل شده !
حوصله توضیح اضافه، پی نوشت و مسخره بازی های ادبی هم نیست !
1394/04/30
ما تنها یک تفاوت بعد از سالها داشتیم
تو به زندگی برگشتی؛
و من برنگشتم ..
1394/10/25
معمولا آدم ها زمانی که امتحان مهمی دارن روزهای قبلش رو اختصاص میدن به اون موضوع،
خب الان که به خودم دقت کردم به ظاهر شبیه بنی آدم هستم
و خب منطقیه مثل بقیه باید به اصطلاح آماده شم برای این امتحان یـــــا امتحانات مهم این چند روز !!
بنابراین بعد از کلی برنامه ریزی و تایم خالی کردن و صابون به دل زدن که طول هفته رو درگیر بمونم و دو روز پایانی هفته میچسبم به موضوع امتحانات و ............
زهی خیال باطل ..
اما به یه چیز این همه سال شک داشتم که این چند روز باعث شد تا بهش ایمان بیارم،
که زمانی که به هرچیزی حتی دلبستگی هات دلخوش هستی و کلی تلاش و دوندگی میکنی تا بهشون برسی یا ازشون دور شی و بعد از این که از چپ و راست میخوره توی ذوقت و میفهمی اون آرزوها هم با سراب برابر هستن و فکر بهشون فقط باعث سر درد میشه و به قول معروف میخوای که بی تفاوت شی حتی به اندازه ارزن (یا به اصطلاح منطقی شی)، خدا اون رو جوری میفرسته که خودت هاج و واج میمونی و نمیدونی چه بازخوردی باید داشته باشی، دقیقا اگه دو روز قبلش اون اتفاق میوفتاد از خوشی راهی بیمارستان خانواده ارتش میشدی !!
فقط نمیدونم چرا خدا توی مسائل حال گیری خودش رو بیشتر نشون میده و ما هم طبق معمول شکرگزاریم ..
این دو سه روز اندازه سه ساله پیش گذشت ..
ممنون بابت این دو سه روز .. 1394/10/11