اسکرول بار

بهترین اشعار ه الف سایه ابتهاج :: Archive PTS

Archive PTS

Information On All Topics - PTS Professional Technology Services

Archive PTS

Information On All Topics - PTS Professional Technology Services

Archive PTS

در این صفحه مجازی تلاش بر آن داریم که تمامی موضوعات در انواع شاخه‌ها پشتیبانی و به صورت مستقیم در دسترس کاربران قرار گیرد.

آخرین نظرات

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهترین اشعار ه الف سایه ابتهاج» ثبت شده است

۱۸
مرداد

 دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
 محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم


 تاریک و تهی پشت و پس اینه ماندیم 
 هر چند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم

 

 خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ 
باطل به امید سحری زین شب گوریم


 زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم


 گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست 
 زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم


 با همت والا که برد منت فردوس ؟
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم


 او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست 
 ماییم که در پای وی افتاده چو موریم


 آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست 
 ای سایه ! چرا در طلب آتش طوریم


ه الف سایه

  • مهدی احدی راد
۱۸
فروردين

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

پرده ی خلوت این غم کده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغ اش آمد

آتش شوق در این جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش میخورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی طوفانیم اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایی که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند

آنکه زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه میگفت که دوش

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت ..


ه الف سایه / کتاب سیاه مشق


  • مهدی احدی راد
۲۱
اسفند

درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی 

هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی 

ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو 

اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی 

سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد 

به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی 

خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او 

که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی 

یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند 

دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی 

اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا 

از آستین عشق او چون خنجری در آمدی 

فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش 

اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی 

شب سیاه اینه ز عکس آرزو تهی ست

چه بودی از پری رخی ز چادری در آمدی 

سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته 

اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی


ه الف سایه

  • مهدی احدی راد
۱۸
اسفند

به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم 

به دل امیر درمان داشتم درمانده تر رفتم 

تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین 

به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم 

نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم 

ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم 

حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی 

زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم 

ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی 

به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم 

مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت 

بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربدر رفتم 

به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من 

ازین ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم 

تو رشک آفتابی کی به دست سایه می ایی

دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم


 ه الف سایه

  • مهدی احدی راد
۱۶
اسفند

موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنش 

چنان به رقص اید مرا از لغزش پیراهنش

حلقه ی گیسو به گرد گردنش حسرت نماست 

ای دریغا گر رسیدی دست من در گردنش 

هر دمم پیش اید و با صد زبان خواند به چشم 

وین چنین بگریزد و پرهیز باشد از منش 

می تراود بوی جان امروز از طرف چمن 

بوسه ای دادی مگر ای باد گل بو بر تنش 

همره دل در پی اش افتان و خیزان می روم 

وه که گر روزی به چنگ من در افتد دامنش 

در سراپای وجودش هیچ نقصانی نبود 

گر نبودی این همه نامهربانی کردنش 

سایه که باشد شبی کان رشک ماه و آفتاب 

 در شبستان تو تابد شمع روی روشنش


ه الف سایه

  • مهدی احدی راد
۱۳
اسفند

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت 

دیدیم کزین جمع پرکنده کسی رفت 

شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ 

زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت 

آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند 

وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت 

از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش 

گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت 

ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم 

دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت 

رفتی و فراموش شدی از دل دنیا 

چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت 

رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد 

بیدادگری آمد و فریادرسی رفت 

این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست 

دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت


  • مهدی احدی راد